درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان کوتاه و آدرس elham65.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 13974
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1



داستان کوتاه
داستانهای کوتاه .عشقی .پند اموز .
پنج شنبه 18 فروردين 1398برچسب:, :: 9:53 ::  نويسنده : الهام قلندران       

 

به وبلاگ من خوش آمدید
با سلام و خوش آمد گوی خدمت تمام دوستانی که به وبلاگ من یا بهتر بگم به وبلاگ خودشون قدم گذاشته اند

امیدوارم از وقتی که در این وبلاگ صرف میکنید کمال استفاده و لذت از داستانهای این بنده حقیر را ببرید و با گذاشتن نظر مرا در هر چه بهتر ساختن این وبلاگ یاری رسانید.



سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:, :: 18:43 ::  نويسنده : الهام قلندران       

 

تقدیم به تمام کسانی که نامشان با جوهر وجودم بر روی دیوارهای خانه دلم حک شده است.                                     
خانه دل
سکوت خیلی آرام از پشت پنجره ی خانه  دل به داخل سرک کشید و خیلی سریع خود را کنار کشید.در کنار پنجره ایستاد و لحظه ی تاامل کرد،نتوانسته بود چیزی ببیند. فقط یک فضای سرخ رنگ در ذهنش نقش بست.لحظه ی پلک هایش را بر روی هم گذاشت،اری تنها چیزی که دیده بود یک فضای سرخ بود.چشم هایش را گشود نگاهی به دور و برش انداخت.همه جا تاریک بود،تاریک،تاریک.


ادامه مطلب ...


سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:, :: 18:38 ::  نويسنده : الهام قلندران       

 

درخت گیلاس
صدای قطرات باران بر روی شیشه های پنجره تنها صدای بود که سکوت سنگین خانه را می شکست.هوا رو به تاریکی می رفت،آب از لبه دیوار میریخت روی سنگهای مرمر جلوی ایوان وآن یک پله بزرگ را سپری می کرد تا میرسید به حیاط و سپس فرو میریخت پای درخت گیلاس .درخت گیلاس گوشه ی حیاط انگار داشت از شادی می خندید برای لحظه ی خنده اش را با تمام وجود احساس کردم درخت گیلاس همسال من بود یک درخت سبز سرحال.آقاجون روزی که من متولد شدم اونو کاشت کنج حیاط و این درخت شاهد تمام خاطرات زندگی من تا به امروز بوده ،او همراه من در غمهایم گریه کرده در شادی هایم خندید و من هر بار با دیدنش به یاد خاطرات زندگیم می افتم


ادامه مطلب ...


سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : الهام قلندران       

 

ستاره روشن
نگاهم بر روی تابلوی مطب خیره ماند.خانم دکتر ستاره روشن ،متخصص قلب و عروق.
با اسم ستاره به سالها پیش برگشتم.سر کلاس مشغول دیدن تکالیف بچه ها بودم.دفتر ستاره هر روز منو عصبی می کرد.اما این بار وضعیت بدتر از قبل بود،انگار یک سطل آب گل آلود ریخته بودن روی دفترش،ستاره شاگرد زرنگی بود اما دفتر مشقش خیلی کثیف بود و هر بار که دلیلش را ازش می پرسیدم،سکوت می کرد.خیلی عصبی شدم،بلند صدایش زدم ،ستاره،صدای زنگ تفریح در میان صدایم پیچید وبچه ها با عجله از کلاس خارج شدن ،ستاره آروم کنار میزم ایستاد. با همان حالت عصبی گفتم این چه دفتریه؟
اشک در چشمانش حلقه زد،گفت :خانم به خدا تقصیر من نبود.گفتم پس تقصیر کی بود؟کلاس خالی بود به غیر از من و ستاره کسی نبود.
اشکهایش بر روی گونه هایش جاری شد و با صدای بریده ،بریده گفت :تقصیر اون ماشینیه بود که اونجوری با سرعت از خیابون رد شد.آب بارونه که توی خیابون جمع شده بود.گفتم:آخه مگه تو توی خیابون میشینی مشقاتو می نویسی؟
گفت:بله خانم ،آخه ...آخه من کنار خیابون فال می فروشم.
با گفتن این جمله انگار قلبم فرو ریخت،اشکهایم بی اختیار جاری شد،خم شدم و گونه های خیسش را بوسیدم.
خانم منشی که صدایم زد،با اینکه مطمئن نبودم این ستاره همان ستاره است،طبشهای قلبم چند برابر شد ،در اتاق را که باز کردم ،نگاهم در نگاه مهربان خانم دکتر گره خورد.بله خودش بود. از جایش بلند شد و آمد جلو،اشکهایم جاری شد،گفت:خانم معلم شماید؟خم شد و گونه های خیس مرا بوسید.


یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:, :: 14:54 ::  نويسنده : الهام قلندران       

سه فصل از زندگی

فصل اول

صدای در خانه در فضای حیاط پیچید.این در زدن سینا بود.مادر نگاهی خشم الود به من که روی پله ها ایستاده بودم انداخت و گفت باز دوباره این پسره عین لات ها شروع کرد به در زدن مکث کوتاهی کرد و سرش را تکانی داد .

از سه تا پله ایوان پریدم توی حیاط و بایک چشم بر هم زدن خودم را رساندم جلوی در ،سینا با سنگ بزرگی که در دست داشت وبا آن هر روز در خانه ما را میزد، یه سلام ویه لبخند تحویلم داد.من و سینا همکلاسی بودیم توی یه مدرسه بزرگ و قشنگ که  سر کوچمون بود.

مادر همیشه می گفت اخه یه دختر کوچولو مثل تو ،چه دوستی با یه پسری که مثل لاتها رفتار میکنه داره؟ اما من میدانستم که سینا لات نیست و در ضمن میدانستم مادر فقط به خاطر اینکه پدر سینا مثل بابای من دکتر نیست اینو میگه.

پدر سینا تو باغ سرهنگ که روبروی خانه مابود کار میکرد. سرهنگ یه پیرمرد تنها بود وتوی ایران هیچ کس را به غیر از پدر و مادر سینا که در خانه انها کار می کردند و توی دو تا اتاق جلوی در باغ  زندگی می کردند،نداشت.

سرهنگ خیلی مهربان بود و هر وقت که مامانم با بابا جرو بحث نکرده بود و حالش خوب بود اجازه میداد من میرفتم پیش سینا ،سرهنگ توی باغ واسه ما کتاب میخوند و کلی با ما بازی میکرد.باغ خونه سرهنگ خیلی خیلی قشنگ بود .بوی عطر یاس و گلهای همیشه بهار ادمو بی هوش میکرد

 



ادامه مطلب ...


یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:, :: 14:49 ::  نويسنده : الهام قلندران       

 

به دنیا بگویید بایستد
امروز اخرین روز پاییز است ،یک غروب پاییزی.
باد می وزد و آسمان پر از ابرهای تیره است ولی خبری از باران نیست.چند روزیست که هوا اینجور است پر از گرد و غبار و دلگیر.صدای باد که در لا به لای شاخه های درختان می پیچد تنها صدای است که سکوت سنگین اینجا را می شکند ،اکثر درختان دیگر برگی ندارند ولی تک و توک درختانی که هنوز شاخه هایشان را برگ پوشانده به چشم می خورد،صدای خرد شدن برگهای خشکیده را به وضوح از زیر کفشهایم می شنوم ،تمام این صداها را هزار بار بلکه بیشتر شنیده ام. اینجا یک دنیای دیگر است.پر از ادم ولی همه ساکت ساکتند.بعضی ها سالهاست که اینجان،بعضی ها ماهها وبعضی دیگر فقط چندروز است که امده اند.
امروز یکشنبه است.مثل همه یکشنبه ها گورستان خلوت خلوت است. به غیر از یکی دو نفر که اینجا کار می کنند کسی را ندیدم.حتی پیرمرد قران خوان را.


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:, :: 15:46 ::  نويسنده : الهام قلندران       

شاید دلم عاشق شده   .....

 

هوا تاریک بود .هوای دلم ابری بود .هوای چشام بارونی بود .شاید منتظر یه خورشید امید میگردم .شاید دنبال یه افتاب دلربا میگردم . شاید دلم هوای افتاب سوزان تابستون داره ....تا با حرارتش بدیهام بسوزه ...شاید دلم هوای یه روز پاییزی رو طلب داره تا برگ ریزون گناهام باشه  ...شاید دلم هوای زمستون داره تا برف زمینه سیاه قلبم رو سفید پوش کنه .... شاید دلم هوای بهار کرده .بهار بیادو شبنم  دور چشمام رو با نسیمش خشک کنه . شاید دلم هوای سپیده کرده تا افتاب مهربونی بتابه به پیکر بی جونم ...شاید دلم هوای صبا رو داره ...تا با اومدنش یه امید برا شروع دوباره داشته باشم ... شاید دلم هوای یه صاحب خونه کرده ...یکی که برا همیشه قلبم رو تسخیر وجودش کنه ....شاید دلم هوای یه احساس عمیق داره به نام عشق...شاید دلم هوای یه یار داره....شاید دلم بی تاب بی تابی های زیباست ..... شاید دلم عاشق شده....شاید دلم بی تاب شده ....شاید دلم می خواد از تنهایی در بیاد ....شاید دلم عاشق شده....


پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:, :: 15:32 ::  نويسنده : الهام قلندران       

بهار را دوست دارم به پهنای تمام خوبیها

با امدن بهار، با هر واژه ،کلمه بهاربر روی شکوفه ها برایت ارزوی مینویسم و آنها را به دستان  نوازشگر نسیم میسپارم تا برسانند بدست خالق بهار

ب ه ا ر

با عشق و ایمان زیستن را

هر لحظه به یاد خدا بودن را

آرامش دل داشتن را

رستگاری(که این کلمه خود هزاران جمله نیکو در دل دارد)

خدایا با امدن بهار افکارم را بهاری کن تا دوست بدارم هر چه را که تو دوست داری ...

خدایا یاریم کن دل از زنگار کینه و غم پاک کنم تا زیبا شود وجود نو بهاریم تا بجویم از بهار بهاری نو در وجودم ....



پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:, :: 15:6 ::  نويسنده : الهام قلندران       

 جاده زندگی...

وقتی از پنجره روزگار ،جاده زندگی را می نگرم،جاده ی دور ودراز پر از فراز ونشیب را می بینم.

به یاد می اورم که چقدر لذت بخش بود لحظاتی را که برفراز بلندی های این جاده  شاد و سرمست می ایستادم و بدونه توجه به سختیهای مسیر پشت سر گذاشته طعم پیروزی را با تمام وجودم می چشیدم.

وچه غم انگیز لحظاتی که در تنگناهای این جاده گیر افتاده بودم و هیچ راهی را برای نجات خود نمیافتم.دلم پر بود از غم و چشمان لبریز بود از اشک.

و چه کوتاه، دلنشین لحظاتی که ارام از این جاده می گذشتم و مناظر اطراف با ادمهای باصفایش را نظاره میکردم.

وچه زیادند زمانهای که همچون یک دونده با سرعت در این جاده می دویدم و هیچ کس و هیچ چیز را نمی دیدم، از کنار ادمهای با سرعت می گذشتم که دیگر هیچوقت در هیچ گوشه ی از این جاده ندیدمشان.

وچه فراوانند زمانهای که به امید میانبر به بیراهها رفتم و از این جاده منحرف شدم و صد افسوس از ان زمانهای که در این بیراه ها سپری شدند و در اخر با دلی گرفته به اول راه برگشتم.

خوب به یاد دارم که سخت بود لحظاتی را که تنها در این جاده حرکت می کردم،ان لحظات برایم دلگیرترین لحظات بود.

و کم نبودند همسفران این جاده،ادمهای که هر کدامشان از جایی از این مسیر با من همراه شدند و در گوشه ای مرا تنها گذاشتند و چه تلخ بود لحظه جدایی از همسفران.

بعضی از همسفران با رفتنشان یاد و خاطره هایشان از دلم رفت،اما بعضی ها لحظات بودن در کنارشان شد قشنگترین خاطره و وبرای همیشه در کنج صندوقچه قلبم جا گرفت.

وچه دردناک لحظاتی که با سر بر روی سنگهای این جاده به زمین خوردم و چه شیرین لحظاتی که از روی این سنگها با امید بر خواستم.

با امید به او که در تمام این مسیر با من بود ، در لحظاتی که در قعر پستی ها خسته و دردمند به هر دری می زدم و دنبال راهی می گشدم مرا در اغوشش کشید و در بخشش را بر رویم گشود،ان زمان  که در کنار همسفران ،غافل و بی توجه به او می رفتم ،مرا نظاره کرد و دستان مرا محکمتر گرفت و ان موقع که خسته وتنها میرفتم و در هر گام که بر میداشتم صدایش می کردم ، شد بهترین همراه و با سکوتش پاسخم را داد و دلم را ارام کرد تا اكنون  در لحظه شادی وسرمستی بر فراز قله های موفقیت دستانم را در دستان مهربانش بفشارم و از گرماي وجودش سيراب شوم ..



صفحه قبل 1 صفحه بعد